صائب تبریزی
کاش وقت آمدن واقف ز رفتن میشدم
تا چو نی در خاک میبستم میان خویش را
هر سر موی تو از غفلت به راهی میرود
جمع کن پیش از گذشتن کاروان خویش را
به بوی گل ز خواب بیخودی بیدار شد بلبل
زهی خجلت که معشوقش کند بیدار عاشق را
کم نشد از گریهی مستانه، خواب غفلتم
سیل نتوانست کند از جای خود این سنگ را
عشق سازد ز هوس پاک، دل آدم را
دزد چون شحنه شود، امن کند عالم را
سیاه در دو جهان باد، روی موی سفید
که همچو صبح گرانسنگ ساخت خواب مرا
قرآن ! من شرمنده توام اگر از تو آواز مرگی ساخته ام که هر وقت در کوچه مان آوازت بلند می شود همه از هم می پرسند " چه کس مرده است؟ "